مجموعه داستان های سیاره حیات
قسمت اول
روزی روزگاری، در گوشه ای از این کهکشان بزرگ، سیاره ای به نام سیاره ی حیات بود. این سیاره، یک عالم جزیره های کوچک و بزرگ داشت که همه داخل یک اقیانوس بودند. زندگی در سراسر سیاره ی حیات جریان داشت. روی خشکی، زیر آب و توی آسمان حیوانات ریز و درشت مختلفی زندگی می کردند.
در هر گوشه ای از این سیاره، هزاران هزار ماجرای متفاوت اتفاق می افتاد. یکی از پر رمز و رازترین بخش ها، دنیای زیر آب بود. زیر اقیانوس، هزاران ماهی رنگارنگ زندگی می کردند.در یکی از روزهای تابستانی که دریا آرام بود، ماهی ها با خوشحالی ورجه وورجه می کردند. یک ماهی رنگین کمان کوچولو، با صدف هایی که چند روز پیش پیدا کرده بود، جلوی در خانه اش را تزئین می کرد. با سنگ ریزه های رنگی رنگی یک مسیر باریک را تا ورودی غار کوچولویش کشیده بود. دور تا دور خانه اش را هم صدف
چیده بود .
چندتایی هم جلبک کنار مسیر سنگی اش گذاشته بود.
اسم این ماهی رنگین کمانی، سارا بود. پولک های براق سارا درست رنگ های رنگین کمان را تداعی می کرد. باله ها و دم بلندی داشت. زیبا بود و شاید همین زیبایی باعث می شد که کمی هم نازک نارنجی باشد؛ اما بسیار مهربان و دوست داشتنی بود. عاشق چیزهای زرق و برق دار بود و همیشه هم کنجکاوی می کرد.
در همسایگی سارا یک دلقک ماهی کوچولو درون یک شقایق دریایی زیبا زندگی می کرد. دلقک ماهی اسمش شیوا بود و روی بدنش خط های سفید و نارنجی داشت. شیوا دوست صمیمی سارا بود. با وجود اینکه هر دو مهربان و دوست داشتنی بودند، اما تفاوت هایی هم داشتند. شیوا برعکس سارا کنجکاوی نمی کرد و از
تجربه ی چیزهای جدید خوشش نمی آمد. اما مثل سارا چیزهای براق و قشنگ را دوست داشت. یکی از تفریحاتش هم این بود که البه الی شاخک های شقایق دریایی بازی کند.
شیوا که تازه از خواب بیدار شده و از خانه اش بیرون آمده بود، سارا را دید که جلوی در خانه ی خودش مشغول است. به طرف سارا رفت و گفت:" سالم دوست من، توی صبح به این قشنگی داری چی کار می کنی؟"
سارا با دیدن شیوا لبخند زد و گفت:" سالم دوست عزیزم. دارم با این صدف های قشنگ خونه ام رو تزئین می کنم."شیوا تازه چشمش به صدف ها افتاد. صدف ها خیلی زیبا و رنگارنگ بودند. شیوا که دید خانه ی سارا این قدر زیبا شده گفت:" چه صدف های قشنگی! چقدر خونه ات خوشگل شده! کاش خونه ی منم به زیبایی خونه ی تو بود."
سارا خندید و گفت:" ولی خونه ی تو که خیلی خوشگله. به نظر من خوشگل ترین خونه توی این محله، خونه ی توئه."
شیوا با خوشحالی گفت:" واقعا این طوری فکر می کنی؟ ازت ممنونم سارای عزیزم؛ ولی منم دلم می خواد مثل تو خونه ام رو با این صدف ها تزئین کنم که قشنگ تر بشه."
سارا چند تا از صدف هایش را به شیوا داد تا او هم بتواند خانه اش را تزئین کند. بعد با هم به طرف خانه ی شیوا رفتند.
یکی یکی سعی می کردند که صدف ها را روی شاخک های شقایق دریایی بچینند. اما لحظه ای بعد، با یک موج کوچک، شاخک ها تکان می خورند و همه ی صدف ها روی زمین می ریختند. سارا و شیوا چند باری تالش کردند اما بی فایده بود. هر دو ناراحت شدند.
همان موقع الکپشت پیر داشت از آنجا رد می شد. آن ها را دید که با چهره هایی ناراحت به یکدیگر نگاه می کنند. الکپشت که برای ماهی ها مثل یک پدر مهربان بود، دلش به حال آن ها سوخت. با خود فکر کرد که شاید بتواند به آن ها کمکی بکند . به طرف آن ها رفت و گفت:" سالم بچه ها، چی شده؟ توی صبح به این
قشنگی چرا ناراحتید؟"
شیوا و سارا به الکپشت پیر نگاه کردند و جواب دادند:" سالم عمو بابک."
بعد شیوا ادامه داد:" ما داشتیم سعی می کردیم که با این صدف ها خونه ی من رو تزئین کنیم."
عمو بابک نگاهی به صدف های روی باله های آن دو انداخت و گفت:" چه صدف های قشنگی! خب بعدش چی شد؟"
شیوا با ناراحتی گفت:" موفق نشدیم . همه ی صدف ها از روی شاخک های شقایق دریایی میفتن پایین."
عمو بابک لبخند زد. با مهربونی گفت:" پس برای این ناراحت بودید. ولی تو که خونه ی خیلی قشنگی داری، چرا می خوای با چسبوندن صدف ها بهش، تغییرش بدی؟"
شیوا به خونه ی رنگی رنگی سارا اشاره کرد و گفت:" چون دلم می خواست مثل خونه ی سارا بشه."
عمو بابک که فهمید ناراحتی واقعی شیوا از چیست، با لبخند و مهربونی گفت:" شیوای عزیزم، زیبایی شقایق های دریایی به خاطر همین انعطاف پذیر بودنشونه. برای همینه که با هر موجی شروع به تکون خوردن می کنن و جریان آب رو به نمایش می ذارن. اصال به خاطر همین ویژگیه که تو دوست داری همیشه البه الی
شاخک هاش بازی کنی. از اون گذشته یه ماهی عاقل هیچ وقت نباید حسرت زندگی بقیه رو بخوره. تو هم توی زندگیت قشنگی هایی داری که اون ها رو ندیدی و فقط به داشته های سارا نگاه کردی."
سارا هم برای اینکه حال شیوا را بهتر کند، حرف های عمو بابک را تایید کرد و گفت:" درسته شیوا. تو قشنگی خونه ی خودت رو ندیدی. اصال خونه ی تو به چیزهای دیگه برای زیبا شدن احتیاجی نداره. به نظر من خونه ی تو خاص ترین خونه ی زیر دریاست."
شیوا با دلگرمی دوستانش حالش بهتر شد. با لبخند به عمو بابک اشاره کرد و گفت:" ولی به نظر من خاص ترین خونه، خونه ی عمو بابکه که همیشه همراهشه و هر وقت هر جا که بخواد می تونه بره توی خونه اش و بخوابه."
هر سه زدند زیر خنده. شیوا هم صدف های سارا را به او برگرداند. بعد شیوا و سارا از عمو بابک خواستند تا با آن ها شام بخورد. عمو بابک نیز خوشحال شد و دعوت آن ها را پذیرفت.
همگی در خانه ی سارا جمع شدند. موقع شام، شیوا از عمو بابک پرسید:" راستی عمو بابک، چرا شما همیشه خونه ات رو با خودت حمل می کنی؟"
عمو بابک با لبخند جواد داد:" خونه ی من به کمرم چسبیده. در واقع همون الک منه که از من در برابر خطرات محافظت می کنه."
سارا پرسید:" الک چیه؟"
عمو بابک جواب داد:" الک الکپشت ها قسمتی از بدنشونه، مثل یه زره محکم از بدن نرم من مواظبت می کنه."
شیوا پرسید:" مثل وقت هایی که توی الک تون جمع می شید؟"
عمو بابک گفت:" بله، وقتی بدنم رو توی الک جمع می کنم هیچ ضربه ای نمی تونه بهم آسیب بزنه."
سارا پرسید:" فقط الکپشت ها الک دارن؟"
عمو بابک گفت:" حلزون ها و بعضی از خرچنگ ها هم الک دارن."
سارا همیشه در مورد دنیا کنجکاو بود. دلش می خواست همه چیز را ببیند و بداند. با شنیدن حرف های عمو بابک گفت:" من یه روزی همه ی دریا رو می گردم. اون موقع حتما خرچنگ های الک دار رو هم می بینم."
شیوا هم گفت:" ولی من ترجیح میدم که همین جا بمونم و کلی چیزهای جدید از عمو بابک یادبگیرم."
عمو بابک به بچه ها گفت:" کنجکاوی و یادگیری علم، همیشه باعث پیشرفت و موفقیت بوده. من خوشحالم که شما این قدر پرتالش و مشتاق هستید. همیشه آرزوهاتون رو دنبال کنید. من هم همیشه کنارتون هستم و بهتون کمک می کنم.
شخصیت های سیاره حیات